رمان نفرین یک جسد فصل3
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده از حموم 6 (2×3) متری جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!! شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم: این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن! وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره بیدارشدی مادر! اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟ از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولَخت که اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم. فصل هفتم: زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره صندلیت،کلاس 202 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم. منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 202 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم. زهرا:چطور بود؟ لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم یادته؟ سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره. با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟ با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم. لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم. وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 60 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده. دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر حدوداً 25-6 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد(صداشو پایین آورد) زنش با خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس.. بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!! چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه. صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!! زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه. - اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره. سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟ جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام(منظورم فقط مهران بود)چی میگن.حالا چند ساعت در روزه؟ - چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی.24 ساعت. - چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟ - توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه. - یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم! سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم تشریف دارن. دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم. ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست! زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن. ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد. سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم! فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟ لبخندی زدمو گفتم: ممنونم - ایشالله که نمره بالایی بگیرین(بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد) واِلا سرمونو میکنه( انگشت اشاره اشو روی گردنش کشید) پِخ پخ. هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟ ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت. ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد. فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت. ترانه: آخه..آخه من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من. فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟ لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..(رو به سمت ترانه) از دست دادیش ترانه خانوم سوپرایزتو. ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت: خب فرشید جون فردا بریم!! فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد. ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت کردیم. ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟ - اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد. - دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام! چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!! دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من با سر قبول میکنم! ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟! خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!(آخه من که از شاهین بدم نمی اومد) لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟ یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟ زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟! لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور وبَرش حساسه.(تنه ای بهم زد) خوب جا وا کردیا شیطون! سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت: به مامان چی بگم مهناز؟ گفتم: خبرشو بهت میدم. واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو محیط کاریش حواسش پرت نشه. شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم(آخه واسش توضیح داده بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن) هم میگفت محیطش بهتره چون فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو، میگفت زهرا قابل اطمینان تره. خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی_آقا کسرا_ میاد دنبالم. .... نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا کسرا؟ مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟ از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر حرکت کرد. سه شنبه: 16/تیرماه/1388 ساعت 9 صبح فصل هشتم: 16/تیرماه/1388 ساعت 11:30 صبح صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم معرفیشون کردن. منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست میگفت.پسره زنش همراهش نبود. تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟ جواب دادم: بله؟ - بیاین پایین لطفاً - چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام. صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار قد 90 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه! از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم. با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً. کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب به من پرسید: دانشجویی؟ سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله - چه رشته ای؟ - مدیریت صنعتی قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد. خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن. من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره. دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟ سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش! پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من گذاشته بود تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد: از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین. وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این به بعد هم خواستی بیای این وروجکو(وعصاشو به سمت پویان گرفت)میذاری پیش مادرش وخودت تنها میای سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام. بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم! وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون. به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم. سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم، انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟ زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس. نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم: چرا اینقدر زود غذا میخورین؟ به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده. روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا! کمرشو راست کرد: شما وخانوم ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا بشین با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده. آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟! ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟ با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که... اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم ،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بَزک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب دادم: جانم؟ با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟ بوق..بوق ..بوق من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی فایده بود. به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟ صدای زن جوانی اومد: باز کن لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت در نیست!!! توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه! توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند: تو هم متوجه شدی؟ چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه... بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ ِ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟ با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت: علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟ آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام، موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من قبول نمیکردم که به اینجا بیای، توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه. و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟ برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟ صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا صحبت کردم نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟ مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟ نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم پوزخندی زدم: خسته نباشی چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟ جواب دادم: فعلاً که نه با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم. لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب مهناز جان کاری نداری؟ جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت. - باشه.فعلاً - خداحافظ گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم. مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم ببخشید،بیا آشتی اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره! همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟ آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی جنبه نباشم. صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟ به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست. اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟ آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!! خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟ وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر نمیکنه با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه. در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم. در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد. بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم. با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم. بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم. در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم. منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود... صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟ زهرا: ای وای خواب بودی؟! گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام! خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟ توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون! زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام دنبالت - باشه، خداحافظی کردم واز جام بلند شدم... زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور. در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟ زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه سرمو تکون دادم. ....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این باغ به کثیف بودنشه با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم ونشستم. محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟ با لبخند گفتم: فعلاً که آره زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟ سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟ ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟ محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟ زهرا: آره، محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟ زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد! محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟ پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم! محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه.. زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم.... .....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن! ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟ بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟ گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟ ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی! ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم، پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟ ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی - حالا چیکارم داشتی؟ - میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: نه سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟ سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو ترسوندین سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟ دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟! اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟ نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو! روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه! ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!! چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم طولی هم عرضی دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟ ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری واسه چی اومدی دانشگاه زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!! ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه! از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره که! واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت. من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی نداشتیم. من قدم به زور به 160 میرسید واون شاید 2 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!! کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود. گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟ - خیلی .... - خیلی چی؟ - اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری پیشش؟ پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟ باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی! به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟ به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود... به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟ خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیــــع مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود: چی شد؟! باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده شدم،حس کردم حیوونی توی آبه خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!! با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد! لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این کتابو دور کردم(اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه)؛خدا رو شکر امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم: مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد وپست... جرم این است! جرم این است! ......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی! رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا! زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم.. کسرا به زری توپید: چیزی نگو، وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟ زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه... این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد. رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟ کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره! بدجور پِت پِتهام گرفته بود(مور مورم میشد) که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که! امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا ته باغ دیواره؟ زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟ زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد! من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه. با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا برمیگردونه؟ زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده! با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم. ...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون اومد که من هم وجود خارجی دارم! جواب دادم: سلام بابا بابا: سلام دخترم خوبی؟ - مرسی،شما چطوری؟ بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟ خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم. گفتم: میگذره،(آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم) چه عجب یادی از ما کردی؟ بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی! راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده. بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم... بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم گفتم: خب؟ بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟ بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم. - باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟ با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره! بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم بریزم؟ وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل دارین بسه! به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟ یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع بدوئه!!!!!! سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا من میترسم،اینجا یه خبراییه چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟ ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه کنی! من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟ در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟ تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا... ترانه: صدات بد میاد مهناز اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن. صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی! پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی اتاقت. بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست. خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟ فوراً گفتم: نه....ممنون سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟ پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!.... ......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این حموم؟ زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی برگردم. زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه میرسیم از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟ گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم: حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!! آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟! در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟ ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟ جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در خدمتم با لبخندی گفتم: ممنونم تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم! .... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟ - مرسی،عزیز.تو خوبی؟ - قربونت،چه خبر؟ در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج داشتم - چی عزیزم؟ قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه - عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری؟ - نه گلم،بایخداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم رو برداشتم.... .....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه برداشته شاهین رو با خودش آورده؟ ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟ زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای همیشگی ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت. شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟ من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟ ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟ باز هم من پیش قدم شدم: اینجا ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟ ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟! ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو گرفت من با هیجان گفتم: خب؟ (هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد) زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که! به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟ خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی تابستون اینجا موندی! با کلافگی گفتم: زهرا بس کن. زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟ با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟ زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!! گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلـــــی زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه. ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این مردها کم پیدا میشه. ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن. زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛ شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص گفت: خاک تو سر هر سه تون. واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت: نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین! زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم! بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه. - وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟ خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟! جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت! با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟ گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه. در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه بدتر! و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟ با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما رو میبینم کِی باشه! با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد. با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره. میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد. با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر جلب توجه نیستی. ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما آقایون وجود داره. میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه پول آیس پَکو دادم درسته! وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت: یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز! شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال. ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟ در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود. اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح... رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم. زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن.... ....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟ زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه. من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه! رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟ زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم. ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟ لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم! ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟! جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟ با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟ ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس. شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟ دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو این جمع شاهین عقل کُله! جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم نیست،شاید در عرض چند ثانیه! شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه. ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟ ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه. زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه مربوطه به این موضوع رو هم بخونی. من سریع گفتم: آیه اش چیه؟ زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت. علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت. ....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم: من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست. رو بهش گفتم: سلام لبخند گرمی زد: سلام کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟ محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف... زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟ محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی. بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟ جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون! بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟ زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟ زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟! زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم! زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟ گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟ هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود(احتمالاً از گند بعدی من میترسید!) رو به محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه! محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف درست کنن. هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم! والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار. انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین میزدی خون جفتمون حلال بود. لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: